متن شعر: |
آن شب بارانی هنوز یادت هست؟ که پنجه های باران چگونه ملتمسانه بر سینه ی پنجره ات چنگ می زدند ؟ هنوز یادت هست ؟ چگونه سیلی باد، به وحشت بی جوانه ی درختان شهرمی زدند ؟ مرا به یاد آور ؛ که نبض گریه های باران ، نوای گام های رسته ی من بود ! تو هیچ نشنیدی که نعره های باد بیداد خستگی دل رمیده ی من بود ... هنوز یادت هست؟ آن شب برفی در انعکاس سپید ؟ که تک چراغ کوچه چگونه پشت پنجره ات کورسومی زد؟ که التهاب برف از داغ سوختن به انجماد قلب سنگ تو طعنه هامی زد ! مرا به یاد آور که کورسوی آن چراغ ، آخرین شعله های قلب سوخته ی من بود ... که داغ برفها ، عصاره ی ذوب گشته ی جانم در انجماد بهت بی تو ماندن بود ! تو هیچ می دانی ... ؟ که نور کلامت با سکوت شب چه هامی کرد ؟ که آن نوازش پرترحم چگونه مرا با نیاز ندانسته آشنا می کرد ؟ توهیچ فهمیدی... ؟ چگونه نهیب ناگهان رفتن تو لرزاندم ؟ که بی پناهی فقدان دست پر حرارت تو چگونه به چنگ بی پناه مرگ لغزاندم ؟ تو هیچ می دانی ... ؟ که من چگونه از حسرت یک سلام لبریزم ؟ که ارغوان خون شعرم را چگونه بی دریغ در رگ قلب خاکستری تو می ریزم ؟ توهیچ فهمیدی... ؟ چگونه ریسمان قهرت مرا به غم می دوخت ؟ ولی چگونه حتی از گسستن این ریسمان هم دلم می سوخت ؟ « دگر توانم نیست » به من بگو که می فهمی...می دانی ... بگو تو هم از این سکوت عاشقانه سرشاری !
اسفند 83 |
شاعر: |
کیانا وحدتی |