متن شعر: |
لبهایم همیشه از نام آبی تو تر تازه اند. چرا به ایوان خانه ی من نمی آیی ؟ می دانم که ترانه های کهنه ی من قابل تو را ندارند. می دانم پنجره ام شکسته و ساعتم در خوابی عمیق فرو رفته است. قول می دهم وقتی تو را دیدم سکوت کنم تا به حرف چشمهایم گوش کنی . نمیدانم کی شاعر شدم . فقط میدانم گلابیها خنده بر لب داشتند و سیبها لباس سرخ خود را پوشیده بودند. من حتی به آینه ها که بی هیچ واسطه ای تو را می بینند و چشم در چشم تو می دوزند حسودی می کنم. من به درختانی که هر روز بعد از ظهر ساعتی مانده به رفتن خورشید از کنارشان میگذری حسودی میکنم. نمی دانم کی شاعر شدم .فقط میدانم که شب قبل تو به خوابم آمده بودی و صبح که بیدار شدم بالشم لبریز شعر بود و گریه.
|
شاعر: |
محمد رضا مهدیزاده |