متن شعر: |
تو روزها نظاره گر حال بی قرار من بودی ولی دریغ ... حرفی؟ ... پیامی... ؟! نبود ، حرفی که شور شعر را دوباره با خلوت تا نخورده ی برگهای دفتر من بیامیزد نبود پیامی که رد پای عقربه های رقصان را به پهنه ی پر انتظار دیوار این لحظه ها بیاویزد ...
تو از چه می گریزی ؟ ... از نگاه ... ؟ بیا دمی به چشمان من نگاه کن ! دریغ از التماس ... دریغ از اشک ... دگر چه التماسی بر این وقاحت محض ؟ نجابت پر مهر التماس زخم خورده ی من هنوز از وقاحت آن غرور حیران است ... تو از هجوم اقیانوس اشک می ترسی ؟ نترس ؛ عبور از این نگاه تشنه آسان است - نه آنچنان که در آویختن با خروش پر تهاجم اشک – به من نگاه کن ، که راه فرار در کویر چشم من باز است ! تو از چه رنجیدی ؟ از آخرین کلام ... ؟ ! دریغ از آن احساس ... در این کلام آنچه بوده و اینک نیست ، ابهام است - چو روز روشن است – درست مثل همیشه آخرین کلام « پایان » است ! اسفند 83 |
شاعر: |
کیانا وحدتی |