متن شعر: |
(متن کامل این چهل و یک شعر،در مجله 92 بخارا آمده)
ندای هنگام
آخرین روزهای اسفند است از سرِ شاخِ این برهنهچنار مرغکی با ترنّمی بیدار میزند نغمه، نیست معلومم آخرین شِکوه از زمستان است یا نخستین ترانههای بهار؟
پاسخ
صدا، آرایش مرغ است و مرغ، آرایش شاخ درخت باغ درخت آرایش صبح است و صبح از باغ در اشراق کنون دریافتی کز چه ندارد زندگی آرامشی وقتی صدایی نیست در آفاق.
پارادوکس
اینجا که منم، کفری و ایمانی کو؟ وین دغدغه را حدیثِ پایانی کو؟ شیطان آمد وسوسهام کرد، امروز، که « ای آدمِ سادهلوح! شیطانی کو؟»
آوارگی
یک چند زمانهام به تردید گذشت و ایّامِ دگر به بیم و امّید گذشت زین واژه به واژۀ دگر، آواره، عمرم همه، در وطن، به تبعید گذشت.
وصل
تا قبلۀ عشق را مقابل نشود دل، گرچه دل است، باز هم دل نشود دریای دو روح تا نیامیخت به هم ز آمیزش جسم، وصل حاصل نشود.
دور و تسلسل
عمرم همه صرف شد، خدایا در چنبرِ این سخن که آیا، حُسن است که عشق را گزیند یا عشق که حُسن آفریند؟
انتظار
در خانه هیچ کس نه و بیرون یارانِ بیقرار چتری گشوده ، باز، بسته گلی و دستۀ عشقی بر در ، در انتظار.
حکایت
آن یکی افتاد ناگاهان به رود موج پیچان گشت و او را درربود گفت یاری: « هان کجا با این شتاب؟» گفت:« از من پرسی این را یا ز آب؟» |
شاعر: |
شفیعی کدکنی |