 تصویر |
شرح: |
خدایا کفر نمی گویم، پریشانم، چه می خواهی تو از جانم؟!/ مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی/لباس فقر پوشی/ غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی / و شب آهسته و خسته/ تهی دست و زبان بسته/ به سوی خانه بازآیی / زمین و آسمان را کفر می گویی/ نمی گویی؟!/ خداوندا !/ اگر در روز گرماخیز تابستان/ تنت بر سایه ی دیوار بگشایی/ لبت بر کاسه ی مسی قیراندود بگذاری/ و قدری آن طرف تر/ عمارت های مرمرین بینی/ و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد/ زمین و آسمان را کفر می گویی/ نمی گویی؟!/ خداوندا !/ اگر روزی بشر گردی/ ز حال بندگانت با خبر گردی/ پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت/ خداوندا تو مسئولی/ خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن/ در این دنیا چه دشوار است/ چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
"دکتر شریعتی" |