شرح: |
گربه تبردزد
مردی تبری داشت و هر شب در مخزن مینهاد و در را محکم میبست. زنش پرسید چرا تبر در مخزن مینهی؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه میکند؟ گفت: ابله زنی بوده ای! تکهای گوشت که به یک جو نمیارزد میبرد، تبری که به ده دینار خریدهام، رها خواهد کرد؟
در فکر بودم
یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.
تازهآمدهام
شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند. پرسید که قبله کدام طرف است، گفت: من هنوز دو سال است که در این خانه ام. کجا دانم که قبله چون است.
خواندن فکر
شخصی دعوی نبوت میکرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید که معجزهات چیست؟ گفت: معجزهام این است که هرچه در دل شما میگذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون در دل همه میگذرد که من دروغ میگویم.
پلنگ
بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامهای سفید بساخت و کاسهای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست پدید آید، یک انگشت نیل بر جامه او بزن تا چون بازآیم، مرا حال معلوم شود. پس از مدتی خواجه به خادم نبشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد.
خادم باز نبشت که:
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون بازآید، زهره پلنگی باشد
مسلمانی
خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست: گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چکار؟
عرق
کسی تابستان از بغداد میآمد، گفتند: آنجا چه میکردی؟ گفت: عرق.
اهمیت گیوه
درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد.
عمر بعد از مرگ
ظریفی مرغ بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمیخورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.
فرزند بزرگان
زن طلحک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است؟ گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه برانداز.
تلقین مغرضانه
میان رئیس و خطیب ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او گوی. گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می شنود.
دزد بی تقصیر
استر طلحک بدزدیدند. یکی میگفت: گناه توست که از پاس آن اهمال ورزیدی، دیگری گفت: گناه مهمتر آن است که در طویله بازگذاشته است... گفت: پس در این صورت، دزد را گناه نباشد.
به همین میخندم: شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانیده نیمه شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید که در آنجا چه میکنی؟ گفت: در خواب غلتیدهام، گفت: مردم از بالا به پایین میغلتند تواز پایین به بالا میغلتی؟ گفت: من هم به همین میخندم.
همه را بپوش
سلطان محمود در زمستان سخت، به طلحک گفت که با این جامه یک لا در این سرما چه میکنی که من با این همه جامه میلرزم. گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه کردهای؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کردهام.
|