شرح: |
(( کلاه و کچل )) کچلی از حمّام بیرون آمد و دید که کلاهش را دزدیدهاند. داد و فریادی راه انداخت و کلاهش را از حمّامی خواست. حمّامی گفت: « من کلاه تو را ندیدهام و تو چنین چیزی به من نسپردهای . شاید اصلاً کلاهی بر سر نداشتهای » کچل گفت: « انصاف بده ای مسلمان! آخر این سر من از آن سرهاست که بشود بدون کلاه بیرونش آورد ؟ » (( بادمجان )) روزی سلطان محمود گرسنه بود و غذایی خواست . از آنجا که مهیّا کردن غذاهای دیگر، طول میکشید، فوراً بورانی بادمجان آماده کردند و آوردند. سلطان بادمجان را خورد و او را خوش آمد. پس گفت: « الحق که بادمجان غذایی نیکوست .» ندیمی که آنجا بود، مدّتی دراز در وصف بادمجان و خواصش سخن گفت و سلطان همچنان میخورد. تا اینکه سیر شد و گفت : « بادمجان غذایی تلخ و مضر است .» آن ندیم باز لب به سخن گشود و این بار دیر زمانی از مضرات بادمجان گفت. سلطان متعجّب شد و گفت: « ای مردک ، تو نبودی که در خواص بادمجانها سخن گفتی ؟ » ندیم گفت : « ای سلطان ، من ندیم توام نه ندیم بادمجان . باید چیزی گویم که تو را خوش آید ، نه بادمجان را . »
انوشروان روزی به مظالم نشست. مردی کوتاه بالا به پیشگاه او درآمد در حالی که فریاد می کشید که " من ستم دیده ام ". خسرو گفت :" مرد کوتاه بالا را کسی بتو ستم نتواند کرد". مرد در پاسخ گفت : " ای پادشاه، آنکه بر من ستم کرد از من هم کوتاه تر است " . خسرو بخندید و داد او بداد .
ترکمانیی با یکی دعوی داشت . پشتویی پر گج کرد و پاره یی روغن بر سر{ آن } گداخت، و از بهر قاضی رشوت برد . قاضی بستد، و طرف ترکمان گرفت و قضیه چنانکه خاطر او می خواست آخر کرد. و مکتوبی مسجل به ترکمان داد. بعد از هفته یی قضیه روغن معلوم کرد. ترکمانی را بخواست که " در آن مکتوب سهوی هست، ببار تا اصلاح کنم. " ترکمان گفت:" در مکتوب من هیچ سهوی نیست، اگر سهوی باشد در پشتو باشد."
رساله دلگشای عبید زاکانی |