شرح: |
روزی مجنون برای دیدن لیلی بعد از کلی سرگردونی مسیر عبور اون رو پیدا میکنه و از ساعت های اولیه صبح میره و سر راه لیلیش میشینه تا شاید روزگار یارش بشه و بتونه معشوقه خودش رو ببینه اینقدر اونجا به انتظار میشنه تا آفتاب غروب میکنه و مجنون از رویه خستگی خوابش میبره از دست روزگار بد در همون زمان لیلی میاد و از اون مسیر عبور میکنه . از همراهانش میپرسه که این کیه که اینجا سر راه خوابش برده ؟ بهش میگند که این همون مجنونه تو هست که بخاطره دیدن شما از صبح تا الان اینجا نشسته و اینقدر خسته شده که خوابش برده . لیلی لبخندی میزنه و چند تا گردو از تویه جیبش بیرون میاره و میندازه تویه دامن مجنون و به راهش ادامه میده و میره . بعد از ساعاتی مجنون از خواب بیدار میشه و سوال میکنه که این گردو ها چیه تویه دامن من ؟ اطرافیانی که اونجا بودند ماجرا رو براش تعریف میکنند و بهش میگند که لیلی وقتی فهمید تو بخاطرش این همه وقت اینجا نشستی لبخندی برای تو زد و رفت اما به یکباره میبینند که مجنون به سرش میزنه و گریه میکنه سوال میکنند که چی شده ؟ چرا اینطور میکنی با خودت ؟ میگه شما نمیدونید ! لیلی با این کارش به من فهموند که تو هنوز باید بری گردو بازی و عاشقی کار تو نیست به قول سعدی ( در داستان شمع و پروانه ) شمع به پروانه- که ادعای عاشقی می کند - می گوید :
که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست
می دانید که : مجنون در عشق ثابت قدم است . وقتی می شنود که لیلی مرد بر سر قبرش می رود و جان به جان آفرین تسلیم می کند . این معنی واقعی عشق ورزی است . البته جای شگفتی نیست که : همه مردان ایرانی این چنینند . |