 تصویر |
شرح: |
روزی خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید به نیشابور آمده ، در میدان شهر در حال موعظه است و از فکر و دل اشخاص خبر می دهد، خواجه که یکی از مخالفین اهل عرفان بود وثروت و دارایی دنیا او را مست کرده بود، این گونه سخنان را باور نمی کرد و دروغ می دانست. وقتی شهرت این عارف بزرگ را شنید کنجکاو شد و به مجلس ابوسعید ابوالخیر رفت . هنگامی که او صحبت را شروع کرد به سخنان او گوش فرا داد. در این میان سائلی برخاست و گفت : لباس ندارم . ابوسعید از مردم کمک طلبید، تا به او لباس دهند. خواجه مودب به فکرش گذشت که : خوب است لباس خود را به سائل دهم؛ اما با خود گفت : این لباس را از آمل برایم فرستاده اند وقیمت آن زیاد است. باز شیخ ابوسعیدابولخیر از مردم امداد طلبید، و باز خواجه مودب با خود فکر کرد که : خوب است لباس خودرا به او دهم ولی دوباره فکر اولیه در او غلبه کرد که این لباس پرقیمت است و حیف است و.... تاسه بار ابوسعید از مردم کمک خواست و در ذهن خواجه همان افکار اولیه خطور کرد و لباس خود را نداد . در این بین پیرمردی که پهلوی خواجه مودب نشسته بود؛ از ابوسعید پرسید : آیا خدا با بندگان خود سخن هم می گوید؟ ابوسعید گفت : بلی صحبت می کند، کما اینکه در همین لحظات، خداوند به مردی که پهلوی تو نشسته است؛ سه بارفرمود: این لباس را به سائل ده؛ ولی او گفت : این لباس را از آمل برایم آورده اند وخیلی با ارزش است و آن را نداد. حسن مودب که این سخن بشنید؛ لرزه بر اندامش افتاد؛ برخاست و پیش شیخ رفت و احترام کرد ولباس خود را فوری به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شیخ قرار گرفت .
|
دسته: |
حکایات دینی و معنوی |