 تصویر |
موضوع: |
داستان |
نویسنده: |
مصطفی مستور |
سایر آثار نویسنده: |
« استخوانهای خوک و دستهای جذامی » ، « حکایت عشق بدون قاف ، بدون شین ، بدون نقطه » ، « من دانای کل هستم »،تهران در بعد از ظهر، من گنجشک نیستم |
معرفی کتاب: |
چه با شتاب آمدی! گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبهی در را کوبیدی . گفتم بس است ، برو...گفتم: اینجا سنگین است و شلوغ ... جا برای تو نیست. اما نرفتی . نشستی و گریه کردی . آنقدر که گونههای من خیس شد . بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن چقدر شلوغ است ! و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه وخط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف وحرف و تنهایی وبغض و زخم و یأس و دلتنگی وآشوب و مه ومه تاریکی وسکوت و ترس و اندوه وغربت در هم ریختهبود ودل گیجِِگیج بود . و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود.
گفتی: اینجا رازی نیست ! گفتم: راز ؟ گفتی : من رازم. وآمدی...
خانه روشن شد...و خلوت عجیب سبک . و تو در دل هبوط کردی . گفتم : چیستی؟ گفتی : راز
|
در کتابخانه کیانا موجود است: |
بلی |